ادامه معرفی هفت پیکر

پرداخت افسانه‌ها نشانگر آن است كه نظامی‌ در آفرينش اين نوع از ادب بی‌مانند بوده است. نظامی‌ ميان افسانه و خيال‌پردازى با زندگى روزمره و اشياء عادى رابطه‌ى عميقى ايجاد می‌كند. چكيده‌ى افسانه‌ها چنين است:

1. گنبد سياه
زيباى هند از كودكى افسانه‌ای چنين به ياد دارد:

بانوى سياه‌پوش لطيف سرشتى به خانه‌شان می‌آمد. از او سبب سياه‌پوشى را جويا می‌شوند. در پاسخ می‌گويد كه او كنيز پادشاهى بود كه پيوسته مسافران به دربارش رفت و آمد می‌كردند. پادشاه عادل و دل‌رحم بود. و با مسافران به گفتگو می‌نشست. روزى پادشاه ناپديد می‌شود و پس از زمانى دراز با جامه‌ى سياه برمی‌گردد. روزى كنيز سبب سياه‌پوشى پادشاه را می‌پرسد. پادشاه نقل می‌كند كه در ميان مسافران كسى سياه‌پوش بود، و دليل سياه‌پوشى خود را باز نمی‌گفت. سرانجام حاضر می‌شود كه دليل آن را بازگويد: در چين شهرى زيبا و آباد بود كه به آن «شهر مدهوشان» می‌گفتند. در آن جا همه سياه می‌پوشيدند. سبب بدبختى من نيز اين شهر بود، آن شخص جز اين چيزى نمی‌گويد و می‌رود. پادشاه اصرار می‌ورزد كه راز او را بشكافد. خود به آن شهر می‌رود، در آن جا با جوانى دوست می‌شود. پادشاه به جوان ثروت فراوانى می‌بخشد كه اين راز را بگشايد. جوان پريشان حال می‌شود، اما ناچار زبان به سخن می‌گشايد، به هنگام شب، او را به ويرانه‌ای كنار شهر می‌برد. در آنجا سبدى بر رسن بسته بود. راهى ديگر جز آن نبود. پادشاه بر سبد می‌نشيند. سبد بالا می‌رود و بر بالاى برجى می‌رسد. پادشاه می‌ترسد. مرغى عظيم‌الجثه بر برج می‌نشيند. پگاه بامداد كه می‌خواهد پرواز كند و برود، پادشاه از پاى، آن را می‌گيرد. پرنده او را پرواز كنان در آسمان می‌برد و در جايى به چمنزارى در وسط باغى پر ميوه می‌اندازد. شب، دخترانى زيبا به باغ می‌آيند و مشعل به دست در باغ می‌گردند. پشت سر آنان زيبا رخ افسونگرى كه شاهزاده بود، گام بر باغ می‌گذارد. پادشاه را می‌بيند و او را كنار خود می‌نشاند. به او ميوه و شراب می‌دهد. سپس به بوس و كنار می‌پردازند.

شاهزاده به پادشاه اظهار عشق می‌كند و می‌گويد كه او را بختيار و خوشبخت خواهد كرد ولى به شرط آن كه: امشب را به بوسه‌ای اكتفا كند، و يكى از كنيزان را براى خود برگزيند. كنيز پادشاه را به كاخى شكوهمند می‌برد. پادشاه در آنجا تا صبح به عيش می‌پردازد. صبح كه بيدار می‌شود، خود را تنها می‌يابد. در باغ قدم می‌زند و از ميوه‌ها می‌خورد. شب فرا می‌رسد. باز حادثه‌ى ديشبى تكرار می‌شود. دلش در آتش عشق می‌سوزد. بدين گونه بيست و نه شب می‌گذرد. شب سى‌ام ديگر نمی‌تواند خود را نگه دارد. در رسيدن به وصال شاهزاده اصرار می‌ورزد. شاهزاده يك شب نيز مهلت می‌خواهد. پادشاه رضايت نمی‌دهد. شاهزاده التماس می‌كند، و از او می‌خواهد كه تا عريان شود، لحظه‌ای چشم بر هم گذارد. پادشاه چنان می‌كند، ولى وقتى چشم باز می‌كند، خود را در همان سبد می‌يابد پس از لحظه‌ای همان جوان پيدا می‌شود. اضطراب او را در می‌يابد و می‌گويد: ما را تنها سكوت و جامه‌ى غم بايسته است. هم از اين روى هميشه جامه‌‌ى سياه بر تن كرده است. زيباى هند نيز از اين جهت سياه‌پوشى طلب كرده بود. داستان با تعريفى از رنگ سياه پايان می‌يابد.



2. گنبد زرد 
(داستان پادشاهى كه كنيز می‌فروخت)

يكى از شاهان عراق از حركت سيارات درمی‌يابد كه او را از زن بلايى خواهد رسيد. از اين رو ازدواج نمی‌كند و به جاى آن به خريدن كنيزان زيبا دست می‌زند. اين كنيزان تحت تاثير تعريف‌هاى پيرزن خدمتكارى از راه به در می‌شوند. پادشاه ناچار می‌شود آنان را بفروشد، تا آن كه روزى كنيزى ساده و مطيع پيدا كند. 

روزى بازرگان برده فروش گروهى كنيز پيش او می‌آورد. زيبايى يكى از آنان پادشاه را مفتون می‌كند ولى بازرگان پادشاه را از خريدن آن باز می‌دارد و می‌گويد كه او بسيار بی‌رحم است. اما پادشاه تحمل نمی‌كند و او را می‌خرد. اين كنيز در خدمت بی‌مانند و بي‌نظير بود ولى نمی‌خواست معشوقه‌ى پادشاه باشد. پادشاه تلاش فراوان می‌كند كه او را به راه آورد، روزى داستان سليمان و بلقيس را به او می‌گويد و سبب سنگدلى او را جويا می‌شود. كنيز پاسخ می‌دهد كه همه‌ى افراد خانواده‌اش سنگدلند زيرا همه‌ى زنان خانواده‌ى او در نخستين زايمان از بين می‌روند. پادشاه می‌خواهد غم او را از دل بيرون كند. پيرزن به پادشاه می‌گويد كه كارى كند كنيز دچار حسادت شود. شاه چنان می‌كند. كنيز گرفتار حسادت شديدى می‌شود و به شاه اظهار عشق می‌كند. پادشاه نقشه‌ى خود را به او باز می‌گويد. او را غرق زيورآلات زر و سيم می‌كند. داستان با تعريفى از رنگ زرد پايان می‌يابد.



3. گنبد سبز
در ديار روم «بشر» نام شخص معتبرى زندگى می‌كرد. روزى به دخترى عاشق می‌شود ولى او را دنبال نمی‌كند و می‌خواهد اين عشق را به فراموشى سپارد و به خاطر آن به «بيت‌المقدس» می‌رود. هنگام بازگشت در راه با شخصى رفيق می‌شود. اين شخص كه «مليح» نام داشت به ظاهر شخص با فضيلت و نيك می‌نمود، ولى خاين و ستمگر بود. ادعا می‌كرد كه دانشى فراوان دارد، در طول راه هر واقعه‌ای را تفسير می‌كند. بر سر راه به صحرايى می‌رسند. برپاى درخت خمی‌ پرآب بود كه در خاك دفن كرده بودند. بشر می‌گويد حتماً كسى آن را به عنوان نذر در خاك كرده است. مليح نيز می‌گويد كه آن را شكارچيان دامی‌ براى شكار تعبيه كرده‌اند. 

به هر انجام، از آب می‌خورند. مليح می‌خواهد آب تنى كند و خمره را بشكند. بشر تلاش می‌كند او را از اين كار باز دارد، ولى مليح اصرار می‌ورزد و در آب فرو می‌رود. نگو كه آن چاهى عميق بود، و مليح در آب خفه می‌شود. بشر جنازه‌ى او را در می‌آورد دفن می‌كند. وسايلش را نيز برمی‌دارد و به خانه برمی‌گردد. در كيسه هزار دينار زر می‌يابد. بشر تصميم می‌گيرد آن را به وارثان مليح بدهد. سرانجام خانه‌ى مليح را می‌يابد و زن بيوه‌اش را می‌بيند. زن وقتى خبر مرگ شوهرش را می‌شنود، نفسى به راحتى می‌كشد و می‌گويد: او شخص ستمگر و بدطينتى بود، و اكنون من از دستش خلاص شدم، و می‌خواهد كه با بشر ازدواج كند. روبند از روى برمی‌گيرد. او همان دخترى بود كه زمانى بشر عاشقش شده بود. بشر وعده می‌دهد كه به عنوان رمز خوشبختى، چون اهل بهشت جامه‌ى سبز در برش كند.



4. گنبد سرخ
در ديار روس دختر شاهزاده‌ى زيبايى زندگى می‌كرد. از هر دانشى آگاهى داشت. حتى جادوگرى نيز می‌دانست. زيبايى او جهانگير شده بود. از هر جاى دنيا گروه‌هايى براى دست يافتن به او می‌آمدند. ولى آن دلبر با آنان سخنى نمی‌گفت. با رخصت پدرش، در كوهستان كاخى براى خود بنا كرد. راهى مخفى نيز در آن تعبيه بود. در اين طلسم پيكرانى بودند كه هركس را می‌خواست از اين راه وارد قصر شود تكه پاره می‌كردند. پس از بناى قصر، او می‌دهد تصويرش را نقاشى می‌كنند و شرط‌هاى ازدواجش را زيرش می‌نويسد. بدين گونه كه هركس مايل زناشويى با اوست، بايد طلسم را بشكند، سپس راه مخفى را بيابد، و بعد چيستانى را كه به او گفته می‌شود، حل كند، و آن گاه او را به دست آورد. اين تصوير را بر دروازه‌ى شهر می‌آويزند. خيلی‌ها بر آن مفتون می‌شوند و می‌خواهند به او نايل شوند ولى به دست نگهبانان هلاك می‌شوند. كله‌ى كشته‌شدگان را بر ديوارهاى شهر می‌آويزند، طولى نمی‌كشد كه سرتاسر ديوارها پر از كله‌ها می‌شود. تا آن كه نوبت به شاهزاده‌ای جوان می‌رسد. او براى رسيدن به مقصود، پيش نقاشى می‌رود و دانش‌هاى اسرارانگيز را از او فرا می‌گيرد. سپس جامه‌ى سرخ كه نشانه‌‌ى انتقام از حق‌كشى است برتن می‌كند و براى شكافتن طلسم‌ها راهى می‌شود. همه‌ى دشواری‌ها را از سر راه برمی‌دارد و مسايل پر رمز را حل می‌كند. شاهزاده خانم شيفته‌ى دانش و كمال او می‌شود و به ازدواج با او رضايت می‌دهد. عقد می‌كنند و جشن می‌گيرند. او پيوسته به نشانه‌ى پيروزى سرخ می‌پوشد چراكه رنگ سرخ، رنگ شادى نيز هست.



5. گنبد فيروزه‌ای
در مصر بازرگان جوانى «ماهان» نام زندگى می‌كرد. روزى كه همراه دوستانش در باغ گردش می‌كرد، شريكش فرا می‌رسد و از رسيدن كاروان مال‌التجاره و سود فراوان خبردارش می‌سازد. ماهان به سوى دروازه‌ى شهر می‌رود. طرف‌هاى غروب بود و هم از اين جهت لازم می‌آمد منتظر صبح شود. دوستش صلاح چنان می‌داند كه شبانه مال را به شهر ببرند و از خراج گمرك نيز خلاص شوند. ماهان فريب او را می‌خورد. به دنبال شريكش راه می‌افتد ولى شريك، او را به صحرايى ناشناس می‌برد و خود ناپديد می‌شود. بازرگان در صحرا به جانوران درنده، غول‌هاي بيابانی‌ و آدمخواران برخورد می‌كند. سرانجام به باغ پربار و پرآبى فرا می‌رسد. باغبان پير با چماقى در دست دنبال او می‌افتد ولى وقتى از غمش آگاه می‌شود، دلش بر حال او می‌سوزد و اجازه‌ى ماندن در باغ می‌دهد و شرط می‌كند كه بر بالاى درخت بنشيند و تا صبح- هر حادثه در باغ اتفاق افتد- پايين نيايد. ماهان بر درخت بالا می‌رود. شب دلبران افسونگر به باغ می‌ريزند، پاى همان درخت مجلس عشرت برپا می‌كنند. دلبر افسونگرى كه بر بلندى نشسته بود، بر ديگر دلبران سرورى می‌كرد. 

اين دلبر ماهان را پيش خود فرا می‌خواند. او نخست سخنان باغبان را به ياد می‌آورد، جسارت نمی‌كند پايين آيد. اما سپس از درخت فرود می‌آيد و بر كنار آن دلبر می‌نشيند و به عيش می‌پردازد. تا وقتى فرا می‌رسد كه جوشان از لذت، دلبر را به آغوش می‌كشد و لبان ياقوتش را می‌بوسد. در يك آن، دلبر به عفريته‌ای زشت منظر و ديوى ترسناك تبديل می‌شود و تا صبح او را در آغوش خود آزار می‌دهد و حكايات مضحك تعريف می‌كند. ماهان نيز نيمه‌ جان برروى دست‌هاى او می‌افتد. پگاه می‌شكافد، پريان می‌پراكنند. برجاى باغ نيز، دشتى پر از جنازه‌هاى انسان ديده می‌شود. بازرگان جوان نيز به يارى خضر از اين دشت هولناك می‌رهد و به شهر خود بازمی‌گردد. هم از اين رو او هميشه- به نشانه‌ى ماتم- جامه‌ى فيروزه‌ای بر تن می‌كند. 



6. گنبد سندلى
دو جوان به نام‌هاى خير و شر به عزم سفر بيرون می‌روند. به بيابانى می‌رسند. از تشنگى توان از دست می‌دهند. شر به آب می‌رسد. خير از او می‌خواهد كه جرعه‌ای آب در برابر دو ياقوت بدهد. شر می‌ترسد كه خير بعداً در شهر ياقوت‌ها را از او بازستاند. در برابر جرعه‌ای آب از او دو چشمش را طلب می‌كند. خير ناچار رضايت می‌دهد. شر پس از درآوردن دو چشم او، دار و ندارش را نيز می‌ستاند. خير تنها می‌ماند:

بر سر خون و خاك می‌غلتيد،

بِه كه چشمش نبد كه خود را ديد.



دخترى خير را می‌بيند. پدر دامدار ثروتمندش او را به خانه می‌برد. او درختى می‌شناسد كه كورى و صرع را شفا می‌دهد. بدين گونه خير ديدگان خود را باز می‌يابد. با دختر وى ازدواج می‌كند. پدرش نيز همه‌ى گله‌‌اش را به عنوان جهيزيه دخترش به او می‌بخشد. بعد دختر پادشاه را به وسيله همين درخت اسرار انگيز معالجه می‌كند. دختر پادشاه زن او می‌شود. پادشاه می‌ميرد. او پادشاه می‌شود. روزى شر را به عنوان جانى پيش او می‌آورند. خير او را اندرز می‌دهد و خيانت پيشين را نيز به يادش می‌آورد و آزادش می‌كند ولى پدر زنش او را دنبال می‌كند و با تيغ آبدار گردنش را می‌زند. داستان با شرح رنگ سندلى برگ‌هاى درختان پايان می‌گيرد.



7. گنبد سفيد
جوانى در كنار شهرى باغى داشت. روزى كه به باغ می‌رود، درها را بسته می‌بيند ولى از توى باغ، آواز موسيقى بلند بود. در می‌زند، كسى باز نمی‌كند. حصار را می‌شكند، وارد باغ می‌شود و گروهى دلبر زيبا می‌يابد. دلبران او را دزد می‌انگارند و به باد كتك می‌گيرند، سپس كه می‌فهمند او صاحب باغ است، آشتى می‌كنند. دلبران زيباترين دختران شهر بودند كه آزادانه در باغ عيش می‌كردند. از او می‌خواهند كه با يكى‌شان كه می‌پسندد، ازدواج كند. جوان به گنبد كهنه‌ای می‌رود و از سوراخ حصار دلبران را می‌نگرد. دلبران لخت می‌شوند و در استخر آب تنى می‌كنند. جوان، يكى از آنان را برمی‌گزيند، به هنگام عشرت، با انگل‌هاى غيرمنتظره‌ای رو در رو می‌شوند. سرانجام با دلبر مورد پسند خود ازدواج می‌كند، و داستان با تعريفى از رنگ سفيد، كه علامت معصوميت است، پايان می‌گيرد.

***

بهار سال ديگر، باز خاقان به ايران قشون كشى می‌كند. بهرام می‌خواهد با او رو در رو شود. ولى سپاه و دارايى ندارد. راست روشن وزيرش، صلاح در آن می‌بيند كه به زور از اهالى زر و سيم جمع كنند. بهرام سخن او را می‌پذيرد. كشور در اندك مدتى غارت و ويران می‌شود. چوپان پيرى بهرام را اندرز می‌دهد، و او وزير را به پاى محاكمه می‌كشد و كسانى را كه بی‌جهت در زندان انداخته بودند، آزاد می‌كند. در اين جا از منظومه، افزوده‌ای متشكل از هفت داستان ديگر آمده است، كه شكوه‌هاى زندانيان شوربخت از دست ظلم و ستم وزير است. اين داستان‌ها، در واقع صحنه‌هايى دهشتناك از هرج و مرج و ستم‌اند. نظامی‌ با تصوير اين حادثه‌ها، خواسته است ستمگری‌هاى فئودال و فرمانروايان زمان خود را بر زبان آورد. اين هفت داستان، فى‌الواقع ادعانامه‌هايى عليه اجتماع فئودالى زمان خود اوست. بهرام كه سخت می‌هراسد، وزير را محكوم به مرگ می‌كند. در اين هنگام فرستاده‌ى خاقان پيش بهرام می‌رسد و می‌گويد كه وزير نه تنها مردم كشور و دارايى آنان را به غارت برده، بلكه درباره‌ى حمله‌ى خاقان به كشورش قبلاً مذاكره كرده است. اين حادثه‌ها، همگى تاثيرى عميق بر بهرام می‌گذارد. شيوه‌ى زندگى را دگرگون می‌سازد. هر هفت گنبد را به آتشكده وا می‌گذارد. حرمسرا را ترك می‌گويد ولى از تفريح و شكار دست برنمی‌دارد. روزى همراه دو نوكرش به گورى كه دنبالش بود، می‌رسد. گور بهرام را به غارى می‌كشد. بهرام داخل غار می‌شود. نوكران و سپاهيان او را دم غار می‌بيوسند، ولى بهرام ديگر برنمی‌گردد. ناگهان دم غار گرد و خاك برپا می‌شود. صداهاى خوف‌انگيز برمی‌خيزد:«به خانه خود رويد، شاه را اين جا كارهاست». آنان به غار اندرون می‌شود. غار زياد بزرگ نبود، اما گريزگاه ديگرى هم نداشت. مادر بهرام سر می‌رسد، دستور می‌دهد كه غار را بكنند. می‌كنند، اما نشانه‌ای از بهرام نمی‌يابند. توده‌هاى خاك كنده شده هنوز نيز در غار است. منظومه با جناسى زيبا پايان می‌گيرد: گور در معناى قبر و گورخر. اشاره‌ى ضمنى نيز به شرايط سخت و مشقت بار زندگى مردم گنجه در آن عهد دارد. ساخت منظومه بی‌‌نهايت پيچيده است ولى بخش‌هاى گوناگون آن با مهارت و استادى با هم جوش خورده است. خلاصه‌ای كه ما اين جا داديم، البته همه‌ى تفرعات منظومه را در برنمی‌گيرد. ما خواستيم موضوع‌ها را به شكلى مناسب فرا دست دهيم. ساخته شدن كاخ خورنق و هفت گنبد، پشيمانى نعمان و ناپديد شدن اسرارآميز بهرام منطبق بر همديگرند.

ساخت هفت داستان در تناسب با رنگ‌ها نيز زيبا جلوه می‌كند:

در اين جا از عيش شهوت‌انگيز و خوشگذرانى تا عشق معصوم و عائله‌وى سخن می‌رود. داستان‌ها بی‌‌نهايت سرشار و زيبايند و نظامی‌، خود عملاً خواسته است از هر داستان تفسيرى صوفيانه به دست دهد.

بدين گونه می‌بينيم كه نظامی‌ در نظم منظومه راهى خودويژه دارد و تاثيرى از فردوسى نگرفته است. مانند منظومه‌هاى پيشين، اين‌جا نيز از روايات كهن به مثابه‌ى مواد خام سود برده است. هدف نظامی‌ اين‌جا نيز تنها هنرورى بديعى نيست، بلكه می‌خواهد انسان‌ها را بياموزد و پيش از هر چيز اداره‌ى خردمندانه‌ى كشور را ياد دهد. مضامين اصلى داستان بهرام، در واقع تصويرى از اصول ياد شده در «مخزن‌الاسرار» است. به خلاف پيرى و ديرسالى، نظامی‌ از حدت خود عليه فرمانروايان نكاسته است. خودفروشى اعيان دربارى و عجز پادشاهى را كه با درندگان تنگ چشم احاطه شده است، نشان می‌دهد. نظامی‌ به حاكم اندرز می‌دهد تا از سخنان پيرمردى كه عقايد خود را آشكارا بيان می‌دارد عبرت گيرد. ولى مهم اين‌جاست كه اندرزها را به صورتى خشك و بی‌‌تاثير بيان نمی‌دارد، با تمثال‌هايى جاندار، طبيعى و بديعى به تصوير در می‌آورد، چنان كه در خواننده تاثيرى عميق برجاى نهد و اصول و قواعد انديشگى را به طور برجسته بنماياند.

بدين گونه، هنرمند سترگ وظيفه‌ى دشوار خود را با پيروزى به انجام رسانده و «هفت پيكر» را با رنگ‌آميزی‌ها و رسايى كلام كه تا كنون درخشان مانده، آفريده است.





ادامه دارد



--------------------------------------------------------------------------------

[1] منظور نويسنده «شاهنامه» است. اما بايد گفت كه فردوسى در اواخر عمر از سرودن شاهنامه اظهار ندامت و پشيمانى كرده است و نظم بخش‌هايى از شاهنامه را گناه خود دانسته است و از خداوند تقاضاى عفو كرده و «احسن‌القصص» را در بيش از شش هزار بيت به نظم درآورده است كه به «يوسف و زليخا»‌ى فردوسى معروف است. در آنجا می‌گويد:

مرا می‌سزد گر بخندد خرد،/ ز من خود كجا، كى پسندد خرد؟

كه يك نيمه‌ى عمر خود كم كنم،/ جهانى پر از نام رستم كنم؟

ز پيغمبران گفت بايد سخن،/ كه جز راستى‌شان نبد بيخ و بن.

شايد از همين روست كه نظامی‌ سخن فردوسى را به گونه‌اى زاهدانه و تقوا پيشه دوباره به نظم كشيده است (رك. ابوالقاسم فردوسى. يوسف و زليخا، تصحيح دكتر محمدزاده صديق انتشارات آفرينش، 1362 .)- م.

[2] منظور نويسنده «شاهنامه» است. اما بايد گفت كه فردوسى در اواخر عمر از سرودن شاهنامه اظهار ندامت و پشيمانى كرده است و نظم بخش‌هايى از شاهنامه را گناه خود دانسته است و از خداوند تقاضاى عفو كرده و «احسن‌القصص» را در بيش از شش هزار بيت به نظم درآورده است كه به «يوسف و زليخا»‌ى فردوسى معروف است. در آنجا می‌گويد:

مرا می‌سزد گر بخندد خرد،/ ز من خود كجا، كى پسندد خرد؟

كه يك نيمه‌ى عمر خود كم كنم،/ جهانى پر از نام رستم كنم؟

ز پيغمبران گفت بايد سخن،/ كه جز راستى‌شان نبد بيخ و بن.

شايد از همين روست كه نظامی‌ سخن فردوسى را به گونه‌اى زاهدانه و تقوا پيشه دوباره به نظم كشيده است (رك. ابوالقاسم فردوسى. يوسف و زليخا، تصحيح دكتر محمدزاده صديق انتشارات آفرينش، 1362 .)- م.

[3] نويسنده‌ى روس به سبب جهالت و يا داشتن روحيه‌ي تركى ستيزى از اسطوره‌ى «بئيره‌ك» سخن به ميان نمی‌آورد. - م.

[4] كرپ ارسلان.

[5] كليات خمسه، پيشين، 629 .

[6] سنمار يك شخصيت تاريخى است. شكل بابلى نام او «سين ايممار» Sin-immar بوده است. گويا «كاتوس» پسرش نيز معمار بوده و طاق بستان را او ساخته است. او، به امر نعمان قصر خورنق را در نزديكى كوفه براى بهرام گور ساخت و چون قصر تمام شد، او را به حكم نعمان از بالاى همان قصر به زمين انداختند و هلاك كردند.

[7] همان، ص 648 .

[8] همان، ص 656 .

[9] همان، ص 680 .

2- نظامی‌ نام هفت دختر را چنين ضبط كرده است: فورك، يغما ناز، نازبرى، نسرين نوش، آذريون، هماى و دورستى.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید